قسمت ششم: نوحه سیب سرخی بیا تا یه سینه سرخر بو کنیم رقابت (1)

مرا مسئله دار محل کرد، نوحه سیب سرخی بیا تا یه سینه سرخر بو کنیم نباید مـی کرد

بالاخره امتحانای ِ ترم ِ اول و پشت ِ سر گذاشتیم. نوحه سیب سرخی بیا تا یه سینه سرخر بو کنیم قرار بود شنبه راس ساعت 10 نتایج و روی بُرد بزنن. نوحه سیب سرخی بیا تا یه سینه سرخر بو کنیم نامـه ی اعمال بهترین دانشجوها از ما گرفته که تا سال اولی و دومـی و... روی برد ِ توی سالن سراسری قرار مـی گرفت. وقتی همراه سپیده رسیدیم سالن پر از جمعیت بود. یک سری ها خوشحال بودن و خوش و بش مـی ، یک سری های دیگه دمغ ول و بعضی ها هم انگار اصلا براشون مـهم نبود کجای ِ کارن! لابد بـه خودشون مـی گفتن هر چه پیش آید خوش آید. تصمـیم گرفتم صبر کنم که تا خلوت بشـه و بعد برم و نگاه کنم. سپیده هم از من پیروی کرد و با هم بـه کتابخانـه رفتیم.
نیم ساعت بعد کـه برگشتیم سالن تقریبا خلوت شده بود، دیگه بـه غیر از یکی دو نفری روبه روی بُرد نبود. با قدم هایی بلند بـه اون سمت رفتم و روبه روی لیستی کـه مربوط بـه خودم و سپیده مـی شد ایستادم. وقتی اسم خودم کنار عدد 7 دیدم احساس کردم تمام خستگی اون چند هفته توی تنم تلمبار شد. ناخودآگاه دست راستم و مشت کردم و به کف ِ دست ِ دیگه م کوبوندم:
- اِی بخشکی شانس!
از اینکه دیدم نفر اول ندا شده خیلی سوختم. نفر دوم و سوم و چهارم و خوب نمـیشناختم. هری پاتر هم خیلی برام مـهم نبود. من این همـه خر نزده بودم کـه جایگاه اول و انقدر مفت بـه این ه ی آویزون ببازم.
«همش تقصیر عربیـه! همـه ی واحدهارو کامل گرفتم همون یکی گند زد بـه مـیانگین نمراتم! لعنتی... یـاسی نیستم اگه حالِ اون ذکریـای رازی و نگیرم!»
انقدر درون حال حرص و جوش خوردن بودم کـه اصلا حواسم بـه دور و اطرافم نبود. با یـه صدای آشنا کـه بلند گفت:
- سیـاوش بازم اول شدی!
به سرعت بـه کنار ِ دستم نگاه کردم. سیـاوش همراه همکلاسی ها و رفقاش ایستاده بود و لیست مربوط بـه خودش نگاه مـی کرد. بعد بازم اول شده بود! «خب معلومـه! دیگه جای تعجب نداره!» خواستم نگاهم و ازش بگیرم کـه سرچرخاند و با هم چشم تو چشم شدیم. این بار من بودم کـه نگاهم و ازش دزدیم و دوباره بـه لیست خیره شدم. نمـی دونم از زور ِ خجالت بود یـا چی؟ سفت شدن عضلات ِ فکم هم دست ِ خودم نبود. خواستم روی یـه پا بچرخم و از اونجا برم کـه سیـاوش یـه دستش و گذاشت روی برد و کمـی بـه سمت لیست بچه های ما متمایل شد. بدون اینکه توجهی و جلب کنـه آروم زیرگفت:
- هفتم شدی! تبریک مـی گم. همـینم به منظور ی بـه کند ذهنی تو خیلی زیـاده.
بازم یـه توهین مستقیم دیگه از آقای ادب! منم مثل خودش بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
- خیلی بـه خودت مطمئنی نـه؟!
با خونسردی گفت:
- آره خب، به منظور همـینـه کـه همـیشـه نفر اولم.
و یـه لبخند ِ نثار قیـافه ی عصبی ِ من کرد. با اینکه نیم رخم سمت ِ صورتش بود اما مـی تونستم زیر چشمـی ببینمش. دوباره بـه لیست خیره شد و طوری نشان داد کـه انگار داره با انگشت اشاره ش دنبال یـه اسم مـی گرده، درون همان حال گفت:
- پیش خودم فکر مـی کردم رقیب مناسبی هستی. منظورم به منظور تسویـه حساب ِ...
دندان هام و از زور ِ حرص و جوش روی هم سابیدم. خوب مـی دونستم منظورش چیـه، ادامـه داد:
- اما حالا مـی بینم کـه ارزشش و نداشتی.
دیگه نمـی تونستم تحمل کنم. خواستم یـه چیزی بارش کنم کـه دهنم و بست:
- اما...، بهت یـه فرصت دیگه مـیدم.
به نیم رخش خیره شدم:
- بـه من فرصت مـیدی؟ هَه! فکر کردی مثلا کی هستی که...
همانطوری کـه مثلا نسبت بـه من بی توجه بود، آروم تر از قبل مـیان حرفم پرید:
- سسس... آروم تر! بهتره مواظب باشی. ما قراره مثل دوتا دانشجو باهم رقابت کنیم. با این شرط کـه هر کی با مـیانگین بالاتر و بیشتری اول شد هر درخواستی کـه دلش بخواد مـی تونـه از طرف مقابل ه و طرف مقابل هم موظفِ کـه قبول کنـه. چطوره؟
متوجه شدم سپیده با فاصله ی زیـادی از من ایستاده و منتظره که تا بریم. حتما که تا الان مشکوک شده و یـه بوهایی.
بعد از مکث ِ کوتاهی گفتم:
- من چرا حتما یـه همچین غلطی م؟!
- غلط؟!
لبخند زد و اینبار بـه رفقا و همکلاسی هاش خیره شد کـه مشغول حرافی بودن.
- این غلط نیست. یـه رقابت سالمـه. اگه قبول نکنی نشون مـیدی کـه از خودت مطمئن نیستی و منم مطمئن مـی شم کـه تو کلا لایق رقابت نیستی. یعنی از اولم نبودی. از اولشم ارزشش و نداشتی.
دست هاش و توی جیب شلوار ِ نخی و خوش دوختش کرد. همـه ی حرکاتش و زیر چشمـی مـی پاییدم. مـی خواستم بدونم واقعا خونسرد ِ یـا داره فیلم مـیاد؟ ولی مثل اینکه نقش بازی ی درون کار نبود. اگه مخالفت مـی کردم فقط خودم و کوچک و خرد نشان مـی دادم.
به قول خودش ما مـی خوایم راجب درس رقابت کنیم. بعد تو این مورد مشکلی نیست. اما اگه ازم یـه درخواست نامعقول کنـه چی؟ این یعنی اینکه من از خودم مطمئن نیستم؟ یعنی مطمئنم اون اول مـی شـه؟ «امکان نداره! انقدر خر کـه هیچی کرگدن و فیل و نـهنگ و هر چی حیوون نرخر هست مـی که تا اینکه هم اول بشم، هم همـه ی نمراتم و کامل ِ کامل بگیرم. اون موقع ازش مـی خوام جلوی ِ همـه کفشام وبزنـه و بع بع کنـه.»
با این فکر لبخند ِ موذیـانـه ای زدم و سعی کردم خنده ی درشتم و قورت بدم. متوجه شدم داره با یکی از بچه ها راجب نمرات حرف مـی زنـه. هنوزم کنارم ایستاده بود. سرچرخوندم و به سپیده خیره شدم. با نگرانی نگاهم مـی کرد. براش چشم و ابرو اومدم کـه یعنی الان مـیام.
وقتی حرف زدن سیـاوش تموم شد خیلی آروم گفتم:
- بچرخ که تا بچرخیم.
خواستم برم کـه دوباره صدای ِ از خود مطمئنش مانع از قدم برداشتنم شد:
- لازمـه ی این چرخیدن اول شدن ِ... تو حتی اولم نیستی خانم کامکار!
وقتی جمله ش تموم شد یـه لبخند مسخره زد کـه بیشتر حرصم و درآورد. با اینکه کم آورده بودم و نمـی دونستم چی بگم، اما خواستم یـه چیزی بپرونم کـه با صدای سپیده ساکت شدم:
- یـاسمن؟
به سمتش برگشتم، با دودلی ادامـه داد:
- بریم دیگه؟
به چشم های ِ دلواپسش خیره شدم و سری بـه نشانـه ی مثبت تکان دادم. بی توجه بـه سیـاوش و رفقاش با سپیده بـه سمت درون راه افتادیم. اما ِ سر صدای ندا رو مـیشنیدم کـه تازه از راه رسیده بود و با هیجان داشت حرف مـی زد:
- سیـاوش من چند چندم؟
- اول، تبریک مـی گم.
- تو هم کـه مثل همـیشـه اولی! اِ ... نمره ی کامل نگرفتی! عجیبه!
- منم همـین و بهش گفتم.
با اینکه که تا به درون برسم از نوع فــجــیــع درون حال سوختن بودم، اما با شنیدن جمله ی آخر ندا یـه لبخند شیطانی روی لبام نقش بست و حسابی سر کیف اومدم. متوجه شدم سپیده بـه نیم رخم خیره شده و دنبال جواب سوال هاشـه، اما من بی خیـال اون از درون بیرون زدم و نقشـه کشیدم.
«باید یـه برنامـه ریزی دقیق و خفن م کـه مودرزش نره. حتما اول بشم اونم با نمره ی کـــامل، حتما هم پوز ِ این پسره ی یـالغوز و هم اون ه ی آویزون و به خاک بمالم. من مـی تونم و این کار و مـی کنم. بعد مجبورش مـی کنم همونطوری کـه صدای و اسب درمـیاره کفشم وبزنـه. بعدشم جلوی همـه بگه چیز ِ زیـادی خوردم و...»
برای یک لحظه بـه این فکر کردم اگه دوتامون اول بشیم چی؟ اون موقع چی مـی شـه؟
- یـاسمن؟
با صدای سپیده بـه خودم اومدم. با تعجب متوجه شدم کـه از دانشگاه خارج شدیم و توی ایستگاه اتوبوسیم؛ سوار اتوبوس کـه شدیم سپیده بی مقدمـه پرسید:
- اون پسره چیزی بهت گفت؟
سعی کردم خونسرد و بی تفاوت جواب بدم:
- نـه!
نگاه مشکوکی نثارم کرد و بعد از کمـی مکث گفت:
- بعد چرا انقدر ناراحتی؟ نکنـه اینبار بـه تو گیر دادن؟
- نـه بابا! کی گفته من ناراحتم...
با یـاد آوری افکارم لبخندی شیطانی زدم و ادامـه دادم:
- اتفاقا خیلی خوشحال و سر ِ کیفم!
سپیده دیگه سوالی نپرسید منم توی ذهنم مشغول برنامـه ریزی شدم. بعد چند دقیقه دوباره صداش و شنیدم کـه گفت:
- راستی من دوازدهم شده بودم!
متعجب بـه سمتش چرخیدم و خیره خیره نگاهش کردم. انگار متوجه شد کـه اصلا حواسم بهش نبوده و دقیقا متوجه ی حرف و منظورش نشدم. به منظور بار دوم با دلخوری تکرار کرد:
- منظورم اینـه که... بـه خاطر حمایت های ِ تو انقدر پیشرفت کردم.
و سرش و پایین انداخت و ابروهاش و درهم کشید. از روی بی تفاوتی شانـه ای بالا انداختم و به رو بـه رو خیره شدم:
- هر کی مزد زحمات ِ خودش و مـی گیره.
سپیده دوباره شروع کرد بـه تعریف و تشکر ولی من اصلا حواسم بـه حرفاش نبود. توی یـه باغ دیگه بودم. داشتم بـه این فکر مـی کردم کـه نکنـه بـه خاطر گروهی خوندن و وقت گذاشتن پای ِ سپیده خودم نفر هفتم شدم؟ چطور سپیده این همـه پیشرفت کرده و اومده بالاتر اما من این همـه پله پایین تر رفتم؟
برای یـه لحظه احساس تاسف و حسادت کردم. اما بعدش پیش خودم گفتم: «به درک، من اگه واقعا بتونم اول بشم فرقی نمـی کنـه چطوری باشـه. مـهم اینـه کـه بتونم و اول بشم. تازه این نتایج به منظور تمامـی سال اولی ها بوده، فرق مـی کنـه با یـه مشت همکلاسی! من بین یـه عالمـه دانشجو هفتم شدم!»
وقتی قدم توی راه پله گذاشتیم، با فیروزه خانم برخورد کردیم. بـه نظر نمـیومد کـه این برخورد تصادفی باشـه. بعد از سلام و احوال پرسی از سپیده خواست چند دقیقه ای باهاش حرف بزنـه. منم بعد از یک خداحافظی کوتاه و مختصر از پله ها بالا رفتم و وارد خانـه شدم. فاطمـه و فریبا نبودن و احتمالا تازه بـه دانشگاه رفته بودن. از روی خستگی و بی حوصلگی کوله م و گوشـه ای پرت کردم و به سمت دستشویی رفتم. مقنعه رو بالا زدم و شیر ِ آب ِ سرد و باز کردم. قبل از اینکه بخوام دست و صورتم و خیس کنم از توی آینـه خوب بـه چشمای خودم خیره شدم. حالا مشکی و تیره بـه نظر مـی رسید. مثل شب تاریرد و خالی از احساس، آره حتما همـیشـه همـینطوری بمونـه.
چند مشت آب خنک بـه صورت و گونـه های آتش گرفته م پاشیدم. خُنکی ِ آب آتشِ درونم و خاموش کرد. با دستمال کاغذی سر و صورتم و خشک کردم و رفتم توی اتاق که تا لباس هام و عوض کنم.
شلوارک ِ نخی ای بـه همراه تاپ ِ شُل و وِلی تن کردم. با وجود اینکه توی فصل سوز و سرما بودیم احساس گرما بهم اجازه نمـی داد چیز ِ دیگه ای بپوشم.
دستمال و پرت کردم توی سینک ظرفشویی، همان موقع درون باز و سپیده با چهره ای گرفته وارد اتاق شد. با اینکه سرش پایین بود مـی تونستم خطوط چهره ش و ببینم. بـه سمت جزوه ها رفتم و شروع کردم بـه خوندن. متوجه ی سنگینی نگاهش شدم. سر بلند کردم و دیدم همانطوری کـه به طرف اتاق مـیره بـه من خیره شده. وقتی نگاهمون درهم قفل شد لبخند شیرینی نثار ِ قیـافه ی خسته و بی خیـالم کرد. خوبه حداقل با اینکه قیـافه و حالم حسابی بهم ریخته و داغونـه، اما مـی تونـه باعث خوشحالی یـه نفر دیگه بشـه. ولی لبخندش از طرف من جوابی نداشت. دوباره کله م توی جزوه ی درسیم کردم و مشغول خوندن شدم.
یک چند ساعتی سرم توی جزوه ها بود و همـینطور مـی خوندم. اصلا ملتفت ِ دور و اطرافم نبودم و توجهی بـه رفت و آمدهای سپیده نداشتم. با غُرغر ِ شکمم یـادم افتاد امروز نوبت ِ فریباس کـه آشپزی کنـه و بقیـه حتما جمع و جور و بشور و بساب راه بندازن. سر بلند کردم و به ساعت خیره شدم. از سپیده کـه یکم اون طرف تر دراز کشیده بود و مطالعه مـی کرد، پرسیدم:
- اینا کی مـیان؟
بعد از کمـی مکث نشست و با لبخند بهم خیره شد:
- گشنته؟
- هی... یـه همچین چیزی...
- مـی خوای من یـه چیزی درست کنم؟
سری تکان دادم و به استهزا گفتم:
- نـه بابا... اینجوری فریبا پررو مـی شـه!
- آخه شاید دیر بیـان دیگه؟!
- مـهم نیست.
- مـی خوای برات چایی با بیسکویت بیـارم؟
لحظه ای نگاهش کردم. نمـی دونم این ه چرا انقدر خوشش مـیاد خوش خدمتی کنـه؟ شاید بـه خاطر اینکه توی دانشگاه هواش و دارم؟! درون هر صورت بدم نمـیاد یکی نازم و بکشـه و منم هی ب تو پرش، با بی تفاوتی گفتم:
- اگه هست بدم نمـیاد.
با لبخند از جاش بلند شد و به سمت آشپزخانـه رفت. اما درست یک دقیقه ی بعد درون ِ اتاق باز شد و دوقلوها وارد شدن.
فریبا مثل روزای قبل مـی خواست غذاهای ِ تخم مرغی بـه خیکمون ببنده. انقدر از مرغ و تخم مرغ گفت و پخت کـه از اون بـه بعد هر بار با شنیدن اسمش حالت تهوع بهم دست مـی داد.
به غلط افتادم کـه چرا جلوی ِ سپیده رو گرفتم و نذاشتم یـه چیزی آماده کنـه. حداقل اون بـه جز غذاهای تخم مرغی یـه چیزای ِ دیگه ای هم بارش بود. هر چند از حق نگذریم آشپزی هیچ کدوممون بـه فاطمـه نمـی رسید. خورشت های فاطمـه حرف نداشت. بالاخره بعد از کلی غرغر و کل کل قرار شد خاگینـه بیـاره مـیل کنیم. تصمـیم گرفتم درون اولین فرصت برم یکم گوشت و سبزیجات و مـیوه بخرم بلکم اینا دلشون بیـاد یـه چیز دیگه ای هم درست کنن.
بعد از اینکه شکمای همـه سیر شد از بقیـه خواستم دست بـه چیزی نزن که تا خودم جمع و جور کنم، اونم بـه حساب چند دفعه ای کـه سپیده جورم و کشیده بود. سپیده اول بـه حرفم گوش نکرد و خواست کمکم کنـه، ولی وقتی اخم و تخمم و دید بی خیـال شد.
با بچه ها دور هم نشستیم و راجب مـیانگین نمرات و رتبه هامون حرف زدیم. از اینکه دیدم نمرات فاطمـه انقدر پایین شده تعجب کردم. درون عوض درس فریبا با وجود شیطنت هاش بهتر بود. پیش خودم فکر کردم احتمالا یـه مشکلی داره کـه باعث مـی شـه تمرکزش و بهم بزنـه. اما نخواستم فضولی کنم و ترجیح دادم زودتر برم بخوابم.
«من کـه از زندگی شخصی خودم چیزی بروز نمـیدم، بعد نباید انتظار داشته باشم کـه اونا راجب مسائل شخصیشون با من حرف بزنن!»
زودتر از شب های دیگه چراغای ِ خونـه رو خاموش کردیم. مثل اینکه هر کدوممون قصد داشتیم سر جامون دراز بکشیم و به نمراتمون فکر کنیم. شاید هم نقشـه بکشیم و توی فکرمون برنامـه ریزی کنیم که تا خیلی بهتر بتونیم درس بخونیم.
با همـین افکار کم کم بـه خواب ِ عمـیقی فرو رفته بودم کـه با شنیدن صدای ناله های ِ ریزی چشمام و باز کردم. یـه شب نبود کـه این توی خواب آه و ناله نکنـه. خیلی آروم سر جام نشستم و با چشمای ِ نیمـه بازم بهش خیره شدم. صدای نفس های بلند و کشیده ش و مـیشنیدم. مثل مار بـه خودش مـی پیچید و ناله های ریزی مـی کرد. پشتش بـه من بود و نمـی تونستم سر و صورتش و ببینم. فاصله مون خیلی زیـاد نبود. چون جای ِ زیـادی نداشتیم. دستم و آروم روی شونـه اش گذاشتم. از خواب پرید، تکان سختی خورد و به سرعت توی جاش نشست. سرچرخوند و با چشمای وحشت زده ش بـه من خیره شد. چشمام کـه به تاریکی عادت کرد متوجه ی لپایِ سرخ و درخشش چشماش شدم. اصلا بـه این قیـافه نمـی خورد کـه از خواب بیدار شده باشـه. بعد معلومـه خیلی وقت نیست کـه به خواب رفته.
توی ِ همـین افکار پرسه مـی زدم کـه با لکنت و صدای خش داری گفت:
- چی شده؟
بیشتر بـه چهره ش دقت کردم، نگاهش و ازم دزدید. از قیـافه ش مشخص بود حال ِ خوشی نداره. خیلی آروم و خواب آلود گفتم:
- داشتی خواب مـی دیدی. چیزی نیست!
با شنیدن این حرف مثل اینکه یـه سطل ِ پر از آب روی یـه شعله ی کوچیک بریزن، خاموش شد، سری تکان داد و بعد از مکث کوتاهی دوباره دراز کشید. اما اینبار پشتش و به من نکرد و به سقف اتاق خیره شد. منم دراز کشیدم و توی خودم مچاله شدم. عادت داشتم این مدلی بخوام. مثل یـه جنین، اینطوری بیشتر احساس امنیت مـی کردم.
پیش از اینکه عمـیقا بـه خواب برم یـه سری افکار چرت و پرت و حدسیـات مسخره راجب سپیده توی ذهنم سرازیر شد. اما قبل از اینکه وقت کنم این افکار و تجزیـه و تحلیل کنم گرم ِ خواب شدم.
* * * *

بعد از اتمام کلاس آئین دادرسی کـه با استاد بختیـاری داشتیم، بـه سرعت از دانشگاه خارج شدم. طبق قولی کـه به بابا داده بودم حتما یـه سری بهش مـی زدم. بـه سپیده اطلاع نداده بودم و مـی دونستم حتما دَر بـه در کلِ دانشگاه و دنبالم مـی گرده. که تا خود کارخانـه کـه اطراف کرج بود دربست گرفتم و به راننده کـه مرد مـیانسالی بود گوشزد کردم یکم تند تر بره. بین راه موبایلم زنگ خورد. شماره ی سپیده افتاده بود، خواستم بی خیـال بشم و جواب ندم، لابد باز مـی خواد با نگرانی بپرسه کجایی و چرا رفتی و چی کار مـی کنی؟ حتما توی این موقعیت ِ ناب پسرا سراغش مـیرن و...، به منظور یک لحظه با این فکر احساس نگرانی کردم. نکنـه واقعا توی این ساعاتی کـه کنارش نیستم براش اتفاقی بیفته؟ «نـه بابا من دیگه زیـادی دارم شلوغش مـی کنم! حالا مگه چه خبره؟»
حسابی عصبی شدم و بعد از خوردن شش هفتا زنگ بالاخره جواب دادم:
- بله؟
- الو! سلام یـاسمن...
صداش مـی لرزید. با نگرانی پرسیدم:
- چیزی شده؟!
- نـه!
- بعد واس ِ چی زنگ زدی؟ چرا صدات مـی لرزه؟
- هی... هیچی... یکی از پسرای بـه قول تو آویزون دوباره گیر داده بود بهم. ولی من دست بـه سرش کردم و الان دارم مـی رم خونـه. تو... کجایی؟ خونـه؟ چرا... صبر نکردی با هم بریم؟
- نـه، خونـه نیستم و فعلا نمـیرم. جایی یـه کار ِ فوری دارم و معلومم نیست کی بیـام.
متوجه شد کـه نمـی خوام بیشتر از این بهش بگم، بعد از کمـی مکث پرسید:
- شب بر مـی گردی دیگه؟
با تمسخر گفتم:
- چیـه؟ نگرانی دوباره کار ِ بشور و بساب بیفته بـه خودت؟!
- نـه بـه خدا!
- آره شب مـیام...
متوجه شدم بـه مقصد رسیدیم، سعی کردم صحبت و کوتاه کنم، به منظور همـین گفتم:
- من دیگه حتما قطع کنم، فعلا.
منتظر جواب نموندم و تماس و قطع کردم. درون حالی کـه موبایل و توی کیفم مـی ذاشتم روبه راننده گفتم:
- همـین کنارا نگه دارید پیـاده مـی شم.
و بـه اطراف جاده اشاره کردم، کیفِ پولم و درآوردم:
- چقدر مـی شـه؟
بعد از پرداخت کرایـه با قدم هایی بلند بـه سمت نگهبانی رفتم. من و خوب مـیشناخت. با دیدنم از توی اتاقک دستی تکان داد و سلام کرد. جواب ِ سلامش و با سر دادم. از یـه مساحت زیـادی کـه گذشتم تازه بـه در اصلی ساختمان کارخانـه رسیدم و داخل شدم. بدون استفاده از آ بـه قسمت مدیریت رفتم، همون طبقه ی اول بود و احتیـاجی نبود با آ رفت و آمد کنم.
ِ بابا با دیدنم لبخند ِ مسخره ای زد و از جاش بلند شد. «اَه اصلا از این ه خوشم نمـیاد. نمـی دونم چرا احساس مـی کنم همـه چیش مصنوعیـه، حتی لبخندا و قیـافه ش!»
- سلام یـاسمن خانم.
دوباره بهش خیره شدم و زیرجواب سلامش و دادم. مثل همـیشـه خودش و توی آرایش ِ جیغش غرق کرده بود. اونم یـه صورتی ِ جیغ ِ افتضاح کـه از صد کیلومتری تو چشم مـی زد. داشتم بـه سمت درون اتاق مـی رفتم کـه بی معطلی گفت:
- یـاسمن خانم؟!
نزدیک درون ایستادم و به سمتش چرخیدم:
- بله؟
کمـی دست دست کرد و بالاخره بـه حرف اومد:
- آقای کامکار فعلا مـهمون دارن. بهتره کمـی صبر کنید و...
مـیون وراجی های این خانم با صدای قاه قاه خندیدن یـه مرد و یـه زن درِ اتاق ریـاست باز شد. چشم تو چشم ِ یـه جوون شدم کـه شاید همش چند سال از خودم بزرگتر بود. پشت سرش هم بابا به منظور بدرقه ایستاده بود و کلمات قلمبه سلمبه ای بهم مـی بافت. ِ با دیدن ِ من چشم هاش و باریک کرد و به سمت بابا برگشت. «پس مـهمونش این بود؟ این دفعه قراره با کی روهم بریزه؟ هَه! واقعا کـه ننـه بابای ِ من تاریخی ِ تاریخین و حتما حتما اسمشون تو کتاب گینس ثبت بشـه!»
داشتم بـه حرفای بی موردشون ادامـه مـی کـه بالاخره بابا چشم از جمال آن زیبارو برداشت و ِ بی نواش هم مشاهده کرد. با اینکه مـی دونست توی این هفته قراره بـه دیدنش برم اما احساس کردم کمـی جا خورد. شاید دوست نداشت با این خانم خوشگله ببینمش و دوباره بعد از معلوم نیست چند هزار بار دستش جلوم رو بشـه؟!
دست هاش و از هم باز کرد و تقریبا فریـاد زد:
- اوه! ببین کی اینجاست...
پوزخندی زدم و دست بـه زیرسلام کردم. ابروهای ِ اون از تعجب بالا رفته بود. بابا روبه طرف گفت:
- خانم حمـیدی بعدا مفصل تر درون اون خصوص حرف مـی زنیم.
و مثل همـیشـه به منظور خداحافظی دستی تکان داد و من و به سمت خودش کشید:
- بیـا تو ببینم...
بی توجه بـه نگاه اون دو نفر دیگه وارد اتاق شدم، اما لحظه ی آخر از گوشـه ی چشم متوجه شدم کـه ه بـه سمت رفت، لابد مـی خواست راجب ِ من از زیر زبون حرف بیرون بکشـه.
روی یکی از مبل ها نشستم. بابا بـه سمت پنجره رفت. پرده هارو کنار زد و پشت ِ مـیز ِ ریـاستش قرار گرفت. بی معطلی شروع کرد بـه حرف زدن:
- یـاس ِ گل ِ من چطوره؟
با بی حالی بهش خیره شدم. ازش توقع نداشتم استقبال گرمـی کنـه اما حداقل مـی تونست یـه جور دیگه باشـه. خسته شدم از بس بابارو و با زنای جوون تر و و با مردای ِ مختلف دیدم. این دوتا زن و مرد چرا سیرمونی ندارن؟ واقعا کـه فقط به منظور هم آفریده شدن.
بیشتر بـه چهره ش دقت کردم. بعد این همـه سال فقط موهای کنار شقیقه ش کمـی جوگندمـی شده بود. وگرنـه همون صورت کشیده و جذاب؛ همون پوست گندمگون؛ همون چشم و ابروی مشکی؛ نـه هیچیش تغییر نکرده. پختگی چهره ش باعث جذابیت بیشترش مـی شد. این و هری کـه به قیـافه ش دقت مـی کرد مـی فهمـید.
متوجه ی قیـافه ی حیرت زده و منتظر ِ جوابش شدم. تکانی بـه خودم دادم و کمـی روی مبل جا بـه جا شدم. «لابد داره پیش خودش چهره ی من و تجزیـه و تحلیل مـی کنـه.» خیلی آروم گفتم:
- بد نیستم... بـه خوبی ِ همـه ی ننـه باباهای ِ دنیـا ما هم هِی... مـیگذرونیم.
خنده ی خفه ای کرد و به صندلی ِ بزرگش تکیـه داد:
- اگه ت اینجا بود بـه خاطر این حرف زدن حتما اعدامت مـی کرد.
پوزخندی زدم و به منظره ی پشت ِ سرش کـه فضای کارخانـه بود خیره شدم:
- فعلا کـه اینجا نیست و مـی تونی خدارو شکر کنی. چون مطمئنا قبل از هری دوست داره سر تورو بالای چوبه ی دار ببینـه. با این حال موندم چرا هنوزم کـه هنوزه با هم درون ارتباطید و آمار من و به همدیگه مـی دین!
با چهره ای پر سوال بهش خیره شدم:
- واقعا چرا؟
بازم باهای بسته خندید:
- خودت بهتر مـی دونی کـه تا وقتی جیب های ِ من پر از پول باشـه، این اندک ارتباط هم وجود داره.
خیلی بی مقدمـه و خشک پرسیدم:
- هنوزم دوسِش داری؟
کمـی جا خورد، از حالت چهره ش مشخص بود کـه انتظار چنین سوالی و اون هم از جانب من نداره. یکم توی صندلی جا بـه جا شد و با لاقیدی شانـه ای بالا انداخت:
- تو چی فکر مـی کنی؟
منم مثل خودش خیلی بی تفاوت و خونسرد شانـه ای بالا انداختم:
- هیچی! فقط گاهی وقت ها بـه این فکر مـی کنم... این تو هستی کـه هنوزم بهش فکر مـی کنی و محتاج ِ بـه قول خودت همون اندک ارتباطی!
لب پایینم و جلو دادم و اضافه کردم:
- اون کـه همچین شوق و ذوقی هم از خودش نداره.
قبل از اینکه بخواد چیزی بگه و خودش و بی گناه نشان بده، با گوشـه و کنایـه ادامـه دادم:
- اما وقتی تورو با این مـهمونای ِ جوون و خوشگلت مـی بینم، این افکارم دود مـی شـه و مـیره هوا!
و با انگشت اشاره ضربه ای بـه سرم زدم و بعد از اون بـه بالا اشاره کردم.
لبخندی زد و سری تکان داد، مثل همـیشـه خونسرد و بود و جواب های ِ حاضر و آماده توی آستین داشت:
- اگه منظورت اون خانمـی بود کـه چند لحظه ی پیش دیدی... اممم... حتما بگم یکی از شرکایِ جدید ِ من ِ!
خیلی خوشگل قضیـه رو پیچوند و جواب سوالام و نداد. چشمام و باریک کردم و به نگاه ِ مقتدرش دوختم. چه دروغ بگه چه نـه ترسی نداره و تا آخر توی چشمای ِ طرف مقابلش خیره مـی شـه. برع کـه نمـی تونـه یـه همچین کاری ه. حالا واقعا کدومشون از اون یکی بدتره؟ این سوالیـه کـه خودم درون جواب مـی گفتم؛ !
پوزخندی زدم و به طعنـه گفتم:
- ظاهرا کـه شما دوتا تجارت شــریـک راه انداختید!
نگاه تحقیر آمـیزی نثارش کردم:
- از کی که تا حالا بچه ها شدن شریک کاریت؟ تو کـه همـیشـه مـی گفتی دیگه بـه هیچکسی اعتماد نداری و عمرا...
مـیون حرفم پرید:
- منم تغیر مـی کنم کوچولوی بابا!
از این مدل حرف زدنش بدم مـیومد. درست مثل بچگی ها کـه مـی خواست خرم کنـه و دلم و به دست بیـاره همـینجوری باهام حرف مـی زد. اگه اون موقع خرش مـی شدم بـه خاطر این بود کـه خیلی بچه بودم. اما من دیگه یـاسمن کوچولوی چندین ساله پیش نبودم و مـی دونستم دوروبرم چه خبره، درون واقع اینطور فکر مـی کردم کـه مـی دونم.
- بهتره انقدر شر و وِر نگی جناب کامکار!
اصلا تعجب نکرد و بهش برنخورد. بـه این مدل حرف زدن من عادت داشت. هیچ وقت سعی نکرد بـه خاطر این مدل حرف زدن ملامتم کنـه، بلکه بیشتر تشویقم مـی کرد و مـی گفت: «با من راحت باش!»
- هر کی و رنگ کنی من یکی و نمـی تونی. دیگه بـه این کارات عادت کردم. تو کـه هر روز با یـه جوون همسن و سال خودت قرار مـی ذاری و هم مردای ِ جذاب ِ دور و اطرافش و تور مـی کنـه...
لبخندی زد و سرش و پایین انداخت. نمـی دونستم الان این لبخند چه معنی داره؟ یعنی خوشحال ِ یـا ناراحت؟ درون هر حال وقتی ادامـه ی حرفم و شنید بـه سرعت بهم خیره شد:
- اما ظاهرا اونم عوض شده و یـه تغیر عقیده ی حسابی و خفن تو سلیقه ش داده!
ابروهاش و درهم کشید و با لحنی کـه خیلی جدی شده بود پرسید:
- چطور مگه؟
حالا نوبت من بود کـه بپیچونمش؛ از روی مبل بلند شدم؛ درون حالی کـه زیر چشمـی متوجه ی عطشش به منظور شنیدن جواب بودم؛ دور و اطراف اتاق چرخ زدم:
- بینم هر ماه دکور ِ اینجا رو عوض مـی کنی؟! نکنـه هر دفعه اینجارو بـه سلیقه ی یکی از معشوقه هات درمـیاری؟
خنده ی مسخره ای کردم:
- هَه! نگو کـه آره؟
روبه پنجره ی بزرگ اتاق ایستادم. وقتی دیدم سکوت کرده بـه سمتش چرخیدم. با اخم بهم نگاه مـی کرد. لبخند ِ تلخی زدم و دوباره بـه تصویر خودم توی ِ شیشـه ی پنجره خیره شدم. «بابا با وجود اینکه بهش خیـانت کرده، بازم دوستش داره؟ با وجود همـه ی اون کاری هایی کـه خودش خبر داره؟ چطور مـی تونـه انقدر خر باشـه؟ خب آره! ظاهرا بـه خودشم خیلی بد نمـیگذره... هیچ وقت نشناختمتون!»
- نگفتی یـاس...
بدون نگاه بهش اخمو و بی حوصله گفتم:
- چیو؟!
- خودت خوب مـی دونی. همونی کـه نصفه کاره ولش کردی!
- چطور تو مـی تونی جواب ِ سوالای ِ من و بپیچونی، من نمـی تونم؟!
و بهش خیره شدم. هیچ احساسی توی چهره م نبود. نگاهش و ازم گرفت و به مـیز خیره شد. انگار کـه تحمل این نگاهِ من و نداشت. آه ِ عمـیقی کشید و بالاخره گفت:
- خیلی خب... گاهی وقتا بهش فکر مـی کنم. هر چی باشـه اون عشق ِ اولم بوده و یـه مرد هیچ وقت نمـی تونـه عشق اولش و فراموش کنـه، حتی اگه روزی هزار بار عاشق بشـه.
- یعنی یـه مرد مـی تونـه روزی هزار بار عاشق بشـه؟؟
دستش و بی حوصله توی هوا تکان داد:
- بحث و نپیچون عزیزم! راجب اون قضیـه بگو...
- نـه خیلی جدی سوال کردم! یـه مرد مـی تونـه روزی هزار مرتبه عاشق بشـه؟!
نگاه گله مندی بهم کرد:
- اون فقط یـه مثال بود یـاس! گفتم کـه حتی...
- اما همـین الان گفتی کـه اون عشق اولت بود. یعنی بعدش بازم عاشق و عاشق تر شدی! شاید روزی هزار دفعه! شاید بـه خاطر ِ همـینـه کـه اونم سالی هزار دفعه عاشق مـی شـه؟!
برای یـه لحظه نگاهش حالت شکاکی پیدا کرد. توی چهره م بـه دنبال یـه چیزی مـی گشت. مثل اینکه فکر مـی کردی مغز ِ منو شستشو داده. دقیقا ریخت و قیـافه ش همـین حالت و داشت!
- به منظور چی این مسائل و پیش مـی کشی؟
با تعجب هر دوتا ابرومو بالا انداختم:
- من؟! اول خودت شروع کردی و از عشق اول و روزی هزار دفعه عاشق شدنت گفتی! بـه من چه؟!
- نـه نـه... منظورم... منظورم...
عصبی و مردد بود و نمـی دونست حرفش و بزنـه یـا نـه؟ آره یـه حرفی نوک ِ زبونش بود کـه نمـی دونست حتما چی کارش کنـه. همون حرفی کـه گاهی پشت لبای لرزان مـی موند، حالا هم پشت ِ لبای بهم فشرده ی بابا گیر کرده بود و بیرون نمـیومد. اما بالاخره بـه حرف اومد و گفت:
- ببین عزیزم... خودت کـه از آرام و کارهاش خبر داری...
قبل از اینکه بخواد از کاری های بی شمار عشق ِ اولش بگه بـه شدت سری بـه معنای فهمـیدن تکان دادم و با لحنی عصبی جلوی حرف زدنش و گرفتم:
- آره آره... نیـازی نیست حرفای تکراری و برام بلغور کنی. دیگه همشون و از حفظم.
نفس سنگینم و با فشار بیرون فرستادم:
- راجب عوض شدن سلیقه ی منظورم این بود کـه تازگی ها با یـه پیریـه مـی گرده. یکی از اون کله گنده های ِ پیشونی داغ کرده ی خر مذهب...
دوباره ابرو هاش توی هم رفت. اما بعد از ثانیـه ای لبخند پر از حرصی زد:
- هیچ وقت فکر نمـی کردم سلیقه ی ت دوباره انقدر افول کنـه!
«منظورش از دوباره چیـه؟» دست بـه بـه شیشـه تکیـه دادم، درون حالی کـه به روبه رو خیره شده بودم با یـاد آوری چهره ی پسرش کـه دورنمایی از جوونی های ِ پدرش بود، پوزخند زدم:
- خیلی هم بد سلیقه نیست! طرف با اینکه سن و سال داره اما خوش قیـافه س... چشماش یـه سبز ِ خاصیـه... از همون رنگا کـه تو دوست داری!
تلخ خندیدم. چشمای سیـاوش جلوی نگاهم جون گرفت؛ رنگ پیدا کرد؛ انگار کـه واقعا روبه روم ایستاده و داره نگاهم مـی کنـه. بی توجه بـه بابا کـه منو زیر نظر داشت ادامـه دادم:
- قیـافه ش هم جذاب ِ... خوش پوش ِ... مایـه دار ِ...
خیلی آروم زیرزمزمـه کردم:
- درس خونِ ... یـه ِ همـه چی تموم...
خیلی سریع بـه خودم اومدم، چهره ی سیـاوش و از جلوی چشمام بعد زدم، سعی کردم فقط بـه باباش فکر کنم، با اخم ادامـه دادم:
- توی یـه کاری کـه نمـی دونم حالا چی هست باهاش شریک شده. یعنی بـه نظر مـیاد کـه فقط بحث ِ شراکت باشـه اما اگه نظر ِ من و بپرسن مـی گم نگاه های یـارو خیلی خریدارانـه بود و...
همـینطوری کـه حرف مـی زدم بـه بابا خیره شدم. چهره ش بـه کبودی مـی زد. با چنان غضبی بهم خیره شده بود کـه برای یـه لحظه جهنم و توی نگاهش دیدم. خیلی آتیشی بود. کمـی جمع و جور ایستادم و سعی کردم جو و عوض کنم:
- فکر نمـی کردم... انقدر ناراحت بشی؟!
با خشم گفت:
- منم فکر نمـی کردم کـه تو از معشوقه ی مادرت انقدر خوشت بیـاد و تعریف کنی!
دهن کجی کردم و پوزخند زدم بـه این معنا کـه برو بابا دلت خوشـه، اما مثل این کـه بیشتر بهش برخورد و با چند قدم اومد روبه روم ایستاد. حرکاتش خیلی سریع بود. غافلگیر شده بودم و قبل از اینکه بتونم کاری کنم منو مورد بازجویی قرار داد:
- گفتی طرف چجوریـه؟ منظورم... منظورم از نظر ظاهری نیست... از نظر اخلاقی مـی گم؟
کمـی خودم و عقب کشیدم و شانـه ای بالا انداختم:
- من چه مـی دونم! از روی ظاهرش کـه اینطوری حدس مـی از اون تریپاس کـه تو خیلی بدت مـیاد.
و خنده ی مسخره ای کردم. بی توجه بـه من دوباره پرسید:
- چی کاره س؟
- نمـی دونم!
- خیلی تو خط ِ مذهب و بسیج و...
مـیون حرفش پ و با بداخلاقی گفتم:
- گفتم کـه نمـی دونم! فقط حدس مـی اینطوری مـی خواد نشون بده... هم خودش هم اون پسرش سی...
ادامـه ندادم. ظاهرا همـین باعث شک و شبه ی دیگه ای به منظور بابا شد. چون دوباره پرسید:
- پسر هم داره؟!
تصویر سیـاوش به منظور هزارمـین بار جلوی چشمام جون گرفت. پلک هام و روی هم فشردم و سعی کردم از ذهنم پاکش کنم. «چرا دست از سرم بر نمـی داره؟ لعنتی!» بابا هم با اون نگاه تیز و کنجکاوش داشت دیوونـه م مـی کرد. سری تکان دادم و خشک و بی حوصله گفتم:
- آره دیگه... گفتم پسرش! نـه په ش! اَه...
با عصبانیت کنارش زدم و به سمت کوله م رفتم. کوله رو از روی مبل برداشتم، وقتی چشم تو چشم شدیم و تعجبش و دیدم، خیلی آروم گفتم:
- من دیگه مـیرم.
و کوله رو روی دوشم انداختم، ادامـه دادم:
- هوا داره تاریک مـی شـه. زنگ بزن آژانس بگو یـه ماشین...
نذاشت ادامـه بدم و به سمتم اومد:
- بری؟ به منظور چی عزیزم؟ تو تازه اومدی! کجا بری با این عجله؟ حتما بیشتر از این یـارو برام...
دیگه نتوسنتم جلوی ِ خودم و بگیرم و مثل یـه آتشفشان منفجر شدم:
- هیچ بایدی به منظور من وجود نداره لعنتی! هَه! تازه اومدی؟! فقط چند ساعت ِ بابت ِ زن ِ از دست رفته ات داری مخم و به کار مـیگیری! بـه گذشته کاری ندارم، اما اون هر غلطی کـه کرده و مـی کنـه تو هم داری همون غلط و مـی کنی! اگه اون با یـه پیری شریک شده تو هم عوضش با یـه جوون همسن و سال خودت شریک شدی... حالا لازم نکرده بـه خاطر کاری های خودتون من و سوال پیچ کنید. اگه حرفی دارین برین وَر دل همدیگه بزنین. من هیچی نمـی دونم... هیــــچی!
نمـی دونم قیـافه م چه شکلی شده بود، اما مشخص بود کـه از حالت چهره م ترسیده، خواست دست روی شونـه م بذاره کـه دستش و پس زدم و عصبانی تر از قبل فریـاد زدم:
- لازم نکرده بـه بهونـه ی من باهم حرف بزنین. خوش ندارم بشین کلاغ سیـاه زندگیم... حالا کـه با هم زندگی نمـی کنیم بهتره از زندگی هم بریم بیرون. اگه تنـها چیزی کـه از هم مـی خواین پول ِ... منم فقط پولتون و مـی خوام. بـه چیز ِ دیگه ای احتیـاج ندارم. اومدم تو این خراب شده کـه خیر سر ِ امواتم بابامو ببینم... اما مـی بینم قبلش با یـه همسن ِ خودم قرار گذاشته و با کمال پررویی مـی گه شریکمـه! هَه! لعــــنت بـه هر دوتون! لعنت بـه من ِ الاغ!
بابا چیزی نمـی گفت و منتظر بود کـه حرفام تموم بشـه.
- از اون طرف بهم مـی گن پاشو برو ننـه ی گرامـیت برات تولد گرفته! مـیریم مـی بینیم خانومـی با یـه پیری داره مـی پره و بعد درون کمال پررویی مـی گه این جشن شراکت کوفتیـه من با حوزه ی ِ جناب ِ یوسفی و علمای ِ فک و فامـیلشونـه! منم ارواح هردوتاشون باور کردم و گفتم کـه اینجانب خرم با هفت جد و آبادم!
انگشت اشاره م و به سمتش گرفتم:
- اما کور خوندید... با هر دوتاتونم... بهتره بی خیـال من بشید... حوصله ی یـه بامبول دیگه رو ندارم. حالا کـه از هم جدا شدید و هر کدومتون روزی چندصد دفعه عاشق مـی شید بی خیـال من بشید و بذارید پی نکبت ِ خودم بمـیرم. بذارید بمـیــــرم! مرده شور ِ همتونو ببرن کـه زندگی من و سرویس کردین!
با قیـافه ای عبوس و آتش گرفته بـه سمت درون مـی رفتم کـه بازومو محکم گرفت و منو بـه سمت خودش کشید. اصلا متوجه ی حرکاتم نبودم، با یک فن دستش و پیچوندم و نزدیک بود کـه کل ِ هیکل ِ گنده ش و روی زمـین بکوبونم. اما صدای فریـاد بابا بـه موقع دراومد:
- چی کار مـی کنی؟! یـاس... عزیزم... من کیسه بوکست نیستم!
بعد از چند ثانیـه مکث دستش و ول کردم و چشمام و به درون دوختم، درون حالی کـه نفس نفس مـی زدم، خیلی آروم زیرگفتم:
- دیگه بـه من نگو عزیزم... دیگه بهم دست نزن... دیگه... به منظور یـه مدتی بی خیـال من شو! یـه مدت...
خیلی خسته بودم. بـه اندازه ی تمام عمرم احساس خستگی مـی کردم. هر دفعه کـه این زن و مرد و مـی دیدم یـه چیز ِ جدیدی به منظور ضربه زدن بـه من پیدا مـی . انگار خیـال نداشتن آدم بشن. بعد از این همـه سال خیـال نداشتن بـه اندازه ی نوک ِ یـه سوزن بهم اهمـیت بدن. چرا؟ آخه چرا؟
انگار متوجه ی حال ِ زارم شد. چون خیلی سریع بـه حرف اومد و سعی کرد منو توجیـه کنـه:
- یـاس! من واقعا متاسفم! اصلا قصد ِ ناراحت ت و نداشتم. خودت مـی دونی کـه چقدر عاشقتم! تو همـه ی زندگی منی. تو تنـها فرزند منی! اصلا دوست ندارم از دستم برنجی. اگه توی این مدت با ت حرف مـی زدم بـه خاطر خودت بود. ما هر دو نگرانت بودیم و نمـی دونستیم تو چی کار مـی کنی. که تا اینکه بهم گفتی اوضاعت از چه قراره و... خب کوچولوی من! بـه من و آرام حق بده کـه نگرانت بشیم و برای دونستن حقیقت با هم حرف بزنیم. حتی اگه شده بـه زور! ما بـه خاطر تو این کار و مـی کنیم. راجب اون زن هم... بهتره بهش فکر نکنی. خودت کـه مـی دونی من مثل ت توی روابط جدی نیستم. اون مـی خواد همـه رو توی تور ِ خودش گرفتار کنـه اما من فقط وابسته بـه نیـازم بـه عنوان ِ یـه مرد عمل مـی کنم. اون واقعا شریک ِ من بود. یعنی درون واقع قراره بـه وسیله ی پول پدرش کـه یـه مـیلیـاردر ِ شریک بشیم و... خب اگه این وسط یـه مسائل دیگه ای پیش اومد نباید من و مقصر بدونی. من فقط وسوسه مـی کنم اول و آخرش خودشون هستن کـه به طرفم مـیان. حق انتخاب با خودشونـه. راجب اون مرد و... آرام هم، دیگه برام مـهم نیست. فقط بـه اندازه ی چند ثانیـه ناراحت شدم... اما بعدش دیگه مـهم نیست. باور کن عزیزم! یـاس... بـه من نگاه کن؟! نگاه کن کوچولوی من!
تمام مدت با یـه پوزخند تلخ، بـه تلخی زندگی ِ خودم، بـه حرف هاش گوش مـی کردم. نـه تنـها هر دو مثل هم رفتار مـی ، بلکه دقیقا مثل همدیگه هم حرف مـی زدن. چطور با وجود این همـه تفاهم نتونستن با هم زندگی کنن؟ مـی تونستن درون کنار زندگی بـه ظاهر آبرومندانـه شون بـه کاری و عشق بازی هاشونم برسن. واقعا یـه زن و یـه مرد چندبار مـی تونن عاشق بشن؟ انسان چندبار مـی تونـه عاشق بشـه؟ عشق انقدر بی خوده کـه روزی یـا ماهی یـا سالی چندین بار اتفاق بیفته و هر دفعه دل بـه یکی ببندیم و دل نفر قبلی و بشکنیم؟ بی توجه بـه بچه هایی کـه پشت سرمون جا مـی ذاریم این راه ِ مسخره رو ادامـه بدیم؟ اگه عشق ِ اینـه کـه واقعا مزخرفه! به منظور صدهزارمـین بار خدارو شکر کردم کـه تا بـه این سن هیچکسی و توی قلب و زندگیم راه ندادم. هیچ وقت بـه قول بابا احساس نیـاز نکردم و به سمت یـه مرد بـه خاطر همون احساس کشیده نشدم. بلکه همـیشـه از این مسائل متنفر بودم. و با خودم تکرار مـی کردم کـه تا آخر عمرم خواهم بود.
بی توجه بـه حرکات من کـه پر از نفرت و استهزا بود، بـه سمت مـیزش رفت و سویچ رو از روی اون برداشت، با قدم هایی بلند بـه سمت من اومد و در حالی کـه سویچ رو بـه طرفم گرفته بود خیلی آروم گفت:
- بگیرش... از این بـه بعد این ماشین به منظور توئه... دوست ندارم یکی یکدونـه م با هر ماشینی اینور و اونور بره! تو کـه دلت نمـی خواد پشت ِ سر تک ِ کامکار حرف بزنن؟! بگیرش عزیزم... زود باش یـاس...
خیلی بی تفاوت و بی احساس بـه دست دراز شده ش خیره شدم، کمـی گیج و منگ بودم. وقتی بی مـیلی رو توی نگاهم خوند ادامـه داد:
- چند روز دیگه سندش و به اسمت مـی . نگران من نباش. یکی بهترش و مـی خرم.
و خنده ای کرد. بالاخره با صدای گرفته ای درون جواب گفتم:
- احتیـاجی نیست بنز ِ خوشگلت و بهم بندازی. من اینطوری راحت ترم.
و درون حالی کـه به سمت درون مـی رفتم ادامـه دادم:
- اون عروسک و برای خودت نگه دار. مثل باقی عروسکات!
- یـاس؟!
روبه روی درون ایستادم و خیلی آروم بـه سمتش برگشتم:
- چیـه؟
- هنوزم از من ناراحتی؟!
لحظه ای فکر کردم و بعد جواب دادم:
- نـه. راستش دیگه این چیزا برام مـهم نیست. بـه قول خودت چند ثانیـه ای ناراحت مـی شم و بعد یـادم مـیره چی بـه چیـه!
- حالا کجا داری مـیری؟ بمون با هم بـه رستوران بریم و یـه...
در حالی کـه در و باز مـی کردم مـیون حرفش پ:
- منم مـیرم بـه نیـازم برسم...
برگشتم، سوال و توی نگاهش خوندم. انگاری یکمـی هم بـه غیرتش برخورده بود. «آدمایی کـه خودشون گند بالا مـیارن بقیـه رو هم مثل خودشون مـی بینن. چقدر مزخرف!»
پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم:
- منظورم درس ِ... درس خوندن!
و مثل خودش با حرکت دست خداحافظی کردم و از اتاق بیرون زدم. چقدر هوای ِ اون اتاق سنگین بود. درست مثل یکی از اتاق های ِ خونـه کـه ازش متنفر بودم. اتاق ، آره درست مثل اون اتاق سنگین و خفه کننده بود. انگار هوای هر دو اتاق آلوده بود بـه نفس های ِ آدم های مختلف، بـه نیـازها و خواسته های ِ کثیف، بـه همون عشق های ِ چند صدتایی!
آیـا عشق واقعا مقدس ِ؟ هر احساسی یعنی عشق؟ بعد هوس چیـه؟ اگه یـه زن ِ شوهر دار یـا یـه مرد ِ زن دار هم مـی تونن با یکی دیگه بپرن و بگن مارو سرزنش نکنید چون عاشق شدیم، این عشق مقدس ِ؟ یـا مانند هزاران مثال دیگه کـه اسم ِ عشق روشون مـی ذارن. این عشق ِ؟ عشق انقدر کثیف ِ؟ عشقی کـه با خیـانت شروع و تموم بشـه؟ چرا خدا گفته عشق مقدسه؟ چرا مـی گن مقدسه؟ چرا مـی گن باعث نزدیکی انسان بـه خدا مـی شـه؟ هوس ِ همخوابگی با زنان و مردان جوون، دل بستن بـه هر چشم و ابرو و عطر تنی کـه از کنارمون رد مـی شـه، هزار جور زهرمار دیگه کـه برگرفته از نیـاز های و مالیـه، باعث بوجود اومدن عشق مـی شـه؟ باعث نزدیکی بـه خدا مـی شـه؟
سوال ها پشت ِ سر هم از جلوی ِ چشمام رد مـی شدن و وجودم و آشفته تر از قبل مـی .
- یـاسمن خانم؟ خانم کامکار؟!
با صدای بـه خودم اومدم و بهش خیره شدم. داشت با تعجب نگاهم مـی کرد.هام تکان خورد و بی حال تر از قبل زمزمـه کردم:
- چیـه؟
مشکوک پرسید:
- حالتون خوبه؟
به ساعت دیواری ِ بالای سرش خیره شدم. متوجه شدم زمان ِ زیـادی و پشت ِ درون اتاق صرف کردم. بدون اینکه جوابش و بدم از اونجا رفتم. درون واقع فرار کردم. از اونجا و از اون همـه سوال، از هوای کثیفی کـه داشت خفه م مـی کرد. حتما به درس پناه ببرم. حتما رقابت کنم و توی درس و رقابت های ِ درسی غرق بشم. حتما خودم و توی اینا خفه کنم. مـی گن از راه علم هم مـی شـه بـه خدا نزدیک شد. مـی گن اگه بـه آسمان و زمـین نگاه کنی نشانـه هایی هست به منظور ایمان آوردن. من مـی خوام دنبال اون نشانـه ها بگردم. مـی خوام درس بخونم و انقدر بدونم که تا وقتی بـه آسمان ها و کهکشان ها و زمـین و همـه ی سیـارات دیگه نگاه مـی کنم اون نشانـه های لعنتی و پیدا کنم.
باید پیدا کنم. حتما توشون غرق بشم. من از ات الکی و سیگار و مواد مخدر و بوسیده شدن و هزار جور مزخرف دیگه بـه آرامش نرسیدم. من عاشق نشدم. من بـه خدا نزدیک تر نشدم و بلکه هر روز بیشتر از قبل سقوط کردم! من هیچ وقت احساس لذت و توی اوج بودن نکردم. من با غرق شدن توی این ها روز بـه روز پایین تر رفتم. حالا کـه فقط یـه نخ سیگار لعنتیـانگشت های دستم مونده، احساس مـی کنم کـه بارم کم شده! احساس مـی کنم مـی تونم پرواز کنم. دیگه پرنده مردنی نیست. منم مـی خوام بشناسم. مـی خوام ایمان بیـارم. خسته شدم از فصل های سرد و، زندگی ِ یخ و تاریک! منم مـی خوام ایمان بیـارم بـه عشق، نـه بـه ، بـه عشق، نـه قداست، بـه عشق! بـه عشقی کـه خدا مـی گه. نـه بـه خاطر خدا بودنش، بـه خاطر آرامشی کـه ازش حرف مـی زنن. منم آرامش مـی خوام! همـه چی و امتحان کردم و بدتر غرق شدم. حالا دارم آخرین راهی کـه برام مونده رو امتحان مـی کنم. هنوز این راه و تا آخر نرفتم. حتی اولشم نیستم. هنوز وقت دارم. هنوز مـی تونم زندگی کنم. هنوز مـی تونم های زندگی و پشت سر بذارم و به همـه ی اون خاطرات و افکار لعنتی بخندم. هنوز وقت دارم، هنوز مـی تونم... مـی تونم... مـی تونم...
* * * *

پنج ساعت تمام راه رفتم، پیـاده، زیر بارون، مثل دیوونـه ها! وقتی بـه خودم اومدم کـه خیس از آب ِ بارون جلوی درون ِ آپارتمان ایستاده بودم. احساس های ِ متضادی داشتم. نمـی دونستم سردمـه؟ گر؟ تشنم هست یـا نـه؟
نـه نـه، انگار همـه ی اینارو با هم داشتم. دست های یخ زده م و تکانی دادم و دسته کلید رو از توی جیب ِ مانتوم درآوردم. انگشت هام خم نمـی شد. نمـی تونستم درون و باز کنم. استخوان ِ انگشت دستم مثل سنگ سفت و سخت شده بود و هیچ ملایمتی از خودش نشان نمـی داد. موهای ِ خیس و کوتاهم و از جلوی چشمام کنار زدم و با دست دیگه م سعی کردم کلید و توی قفل بندازم و در و باز کنم. بالاخره بعد از نمـی دونم چند دقیقه ور رفتن موفق شدم. چند بار خواستم بی خیـال بشم و همونجا روی زمـین بشینم. پاهام مـی لرزید و دلم از درد درون حال انفجار بود. درون و آروم هُل دادم و داخل شدم. گذاشتم خود ِ باد با شدتش درون و محکم باز و بسته کنـه. با بسته شدن درون صدای مـهیبی توی راهرو پیچید. درون حالی کـه قطره های ِ آب شُر شُر از روی هیکل و سرو صورتم روی پله ها مـی چکید، یکی یکی گام برداشتم و بالا رفتم. پشت درون رسیدم، اما قبل از اینکه بخوام دست دراز کنم و کلید و توی قفل بندازم، درون باز شد و پاهای ِ سفید و کشیده ی سپیده رو تشخیص دادم. سرم و خیلی آروم اما بـه سختی بالا گرفتم و توی چشماش خیره شدم، که تا آخر گرد شده بودن و چیزی ما بین ترس و نگرانی توشون موج مـی زد. خواستم کنارش ب و داخل بشم اما پام لغزید و قبل از اینکه روی زمـین ولو بشم، من و توی آغوش خودش گرفت. احساس کردم از خیسی و سرمای بدن من لرزید! درون برابر سرمای من، اون داغ ِ داغ بود.
- یـاسمن!
صدای نگرانش نـه تنـها موجب خوشحالیم نشد، بلکه حالم و بدتر کرد. همـیشـه از دلسوزی های بی مورد و بی جا و بی اجازه متنفر بودم. با نفرت پسش زدم و داخل شدم. کفشام و به زور درآوردم. صدای بسته شدن درون و شنیدم. بی توجه بهش کوله م و روی زمـین انداختم و به سمت رفتم. مـی دونستم داره دنبالم مـیاد. بوی ِ غذا توی خونـه پیچیده بود و باعث شد بیشتر احساس ضعف کنم. ضعفم و دید و بازم خواست کمکم کنـه، اما من با صدای خش دارم سرش فریـاد زدم:
- ولم کن!
دست لرزانم و بالا آوردم:
- بـه من دست نزن... حوصله تو ندارم... برو کنار... گفتم برو کنــــار!
آروم تر از قبل زمزمـه کردم:
- گمشو اونور...
خیلی آروم بـه حرفام گوش کرد و کنار رفت. مانتو و مقنعه رو درآوردم و روی زمـین انداختم. با همون چند تکه لباسی کـه تنم بود داخل شدم و در و بستم. بدون اینکه لباسام و دربیـارم شیر ِ آب ِ گرم و تا آخر باز کردم و زیر دوش ایستادم. صورتم و به سمت بالا گرفتم که تا دونـه های درشت ِ آب بـه سر و صورتم بخوره و من و از اون رخوت ِل کننده و خواب آور بیرون بیـاره. پاهام گنجایش این همـه سنگینی و نداشت. خاطرات لعنتی دوباره بـه سراغم اومده بود و من و تبدیل بـه یـه مجنون ِ بی اراده مـی کرد. چقدر بدبخت بودم کـه با یـادآوری یـه مشت چرت و پرت روبه نابودی مـی رفتم. این منم کـه هر روز بـه خودم مـی گم مـی تونم؟
دیگه نتونستم و کف ِ نشستم. اشک هام بی اراده روی ِ گونـه هام مـی لغزید و با قطره های ِ آب قاطی مـی شد. به منظور اولین بار گذاشتم اون خاطرات ِ لعنتی بـه طور ِ تمام و کمال از جلوی چشمام رد بشن.
* * * *

سه سالم بود، همش سه سالم بود. همـیشـه اولین تصویر از اون لحظه توی ذهنم نقش مـی بنده. توی اتاق خودم بودم و برای خودم بازی مـی کردم. یـه سه ساله، تک و تنـها، شـه و منزوی، موهام بلند بود، قهوه ای تیره و تا کمرم، چقدر از موهای ِ خودم متنفر بودم. شاید قبل از اینکه بدونم از من متنفرن از موهای ِ خودم نفرت داشتم.
صدای شکسته شدن چیزی باعث شد از جا بپرم. از روی زمـین بلند شدم و به سمت درون اتاقم رفتم. درون و بار کردم و نوک ِ انگشت های ِ پام و روی زمـین فشردم. نمـی خواستم متوجه ی من بشن. البته همون موقع هم مـی دونستم اونا بـه هیچ وجه متوجه ی من نمـی شن. اما خوش خیـالی قشنگی بود. بازی ِ کودکانـه ی جالبی بود.
از پله ها پایین رفتم. صدای ِ داد و بیدادشون مـیومد. توی سالن پذیرایی بودن. داشتن فحش و ناسزا مـی دادن. فحش هایی کـه من معنیشونو نمـی دونستم. اما احساس مـی کردم برام آشنان، معنی بعضی هارم مـی دونستم، اما تعجب مـی کردم از اینکه چنین فحش هایی نثار هم مـی کنن. بـه سالن رسیدم ولی وارد نشدم، پشت بزرگ ترین گلدان ِ کـه نزدیک ورودی سالن قرار داشت ایستادم. از اونجا مـی تونستم ببینمشون.
جیغ کشید و دستش و روی گوش هاش گذاشت. مثل دیوونـه ها شده بود. چشماش از حدقه بیرون زده بود و رنگ ِ صورتش بـه زردی مـی زد. بـه تیکه های شکسته ی گلدان نگاه کردم. سیگارش روی سرامـیک زمـین افتاد:
- خفه شو! خفه شو بی شرف! ! حمــال! نمـی خوام صدات و بشنوم! خیـال کردی از هرزگری هات خبر ندارم! چی و تو سرم مـی کوبی! من و مجبور کردی یـه بچه برات بعد بندازم و هیکلم و به خاطر هوس و هرزگی هات خراب کنم کـه چی؟! زندگیم و به کشیدم کـه چی؟! تو بری بـه کاری هات برسی؟! ازت متنفرم... تو یـه ای! بچه ت هم مثل خودته! نمـی خوامتــــــون! نمـی خوامــــت!
حرکات بابا عادی نبود، تلوتلو مـی خورد و انگار سر و دست و پاهاش به منظور خودش نبودن. مـی خواست فریـاد بزنـه اما لحنش انقدر شل و ول بود کـه بیشتر بـه جیغ ِ زن ها شباهت داشت که تا عربده ی یـه مرد!
- ببند اون گاله رو! لاسیدن با مردای دوست و فامـیل بس نبود حالا به منظور من اعتیـاد آورده! هَه! یـه مُردنی زاییدی و مدام تو سر من و فامـیلم مـی زنی؟! من بهت گفته بودم بچه مـی خوام؟! من بهت گفته بودم از توی هرزه بچه مـی خوام؟! من بهت گفته بودم مـی خوام؟! من؟! من گوه خوردم با هفت جد و آبادم! اما حالا... حالا... من پسر مـی خوام... پـــــسر! حالا... همـین حالا هم مجبورت مـی کنم... همـین امشب یـه پسر...
اون موقع نمـی دونستم مستی چیـه، اما مـی دونستم آدما وقتی اونو مـی خورن عوض مـی شن، یـه جور دیگه مـی شن، دیگه خودشون نیستن، بد مـی شن، آره خیلی بد مـی شن. حرکات و رفتارهای بدی پیدا مـی کنن، چندش آور و زننده، بوی بدی مـی دن، بوی ، انگار کـه خروار خروار لجن خوردن و حالا سیراب از اون همـه حرف های زننده مـی زنن و کارهای ِ مسخره مـی کنن.
اون آدم بزرگ هایی کـه مـی خوردن و توی هم مـی لولیدن، یـادشون مـی رفت کی هستن؟ انگار کـه بر اساس غرایض عمل مـی . انگار کـه اون نوشیدنی و اون مزخرفات تمام حرمت ها و شرم و حیـاهارو کنار مـی زد و از اونـها یـه نفر دیگه مـی ساخت. آره من نمـی دونستم مستی یعنی چی، اما آدم مست و مـیشناختم.
من ی هستم کـه پدرم هر وقت مست مـی کرد بـه سراغ مادرم مـی رفت و توی یکی از همـین عشق بازی های لعنتی، من بوجود اومدم. من ساخته شدم. خود ِ من بـه تنـهایی یک نسل ِ سوخته هستم. قبل از اینکه بخوان اسم معصومـیت ِ کودکانـه رو رشونیم بچسبونن، بوی لجن مـی دادم. من قبل از اینکه بـه دنیـا بیـام با مستی و فحش های رکیک و خیـانت و هرزگی آشنا شدم. همونجا، توی شکم مادرم، یـادم نمـیاد، آره از اون تو هیچی یـادم نمـیاد، اما وقتی بیرون اومدم و شروع کردم بـه دیدن، فهمـیدم کـه همـه ی این حرف ها و چیزها برام آشناست. قبل از اینکه بـه دنیـا بیـام بـه گند کشیده شدم. من مست بـه دنیـا اومدم! چطور مـی تونم مستی و آدم های ِ مست و نشناسم؟ چطور مـی شـه با نیکوتین و الکلی کـه توی خونم وجود داره از دخانیـات و ات الکلی بدم بیـاد؟ چطور مـی تونم بـه این راه کشیده نشم؟ چطور مـی تونم دست ِی کـه بهم تعارف مـی کنـه رو بعد ب و با مـیل ِ درونیم بجنگم؟ چطور مـی تونم توی ِ اولین نوشیدن و اولین پک احساس خوبی پیدا نکنم؟ درون حالی کـه خون ِ من با همـه ی این مزخرفات یکی شده. من از همون اول احساس لذت کردم، چون قبل از اینکه اولی شروع بشـه اینـها رو مـیشناختم و 9 ماه تموم باهاشون زندگی کردم. حتی قبل از اینکه جسم بشم و روح بودم، از همون لحظه دیدم، شنیدم، حس کردم و به خاطر سپردم. و تمام این حس ها کم کم توی زندگیم جلوی چشمم اومد. اون موقع فهمـیدم من قبل از اینکه شروع بشم، بـه گند کشیده شدم. از همون اول تموم شدم.
اما اولین بار ِ من و پدر و مادرم رقم زدن. اونا من و به گند کشیدن. اونا من و نابود ! من مست بـه دنیـا اومدم! شاید خیلی ها بـه این جمله بخندن. اما من هر بار کـه به این جمله فکر مـی کنم دوست دارم بمـیرم. به منظور اینکه من و درک کنی، حتما بشی «من»! کی مـی تونـه «من» باشـه؟
مردی کـه تا خرخره خورده و مست شده دیگه ناموس و غیر ناموس نمـیشناسه، زنی کـه معتاد شده، چیزی بـه غیر از اسکناس و پول نمـیشناسه؛ این مرد و زن وقتی بهم مـی رسن مستی و اعتیـادشون و توی سرهم مـی کوبن. بازهم وقتی اینـها براشون تکراری مـی شـه و حرف تازه ای ندارن و کم مـیارن، پای بچه شون و وسط مـی کشن، و فقط وقتی بـه یـاد هم مـی افتن کـه احساس نیـاز کنن. اما از فردا همـه چی از نو شروع مـی شـه. جواب ِ خیـانت و با خیـانت مـیدن. جواب فحش و با فحش، جواب ِ مستی و با اعتیـاد و اعتیـاد و با مستی مـیدن. این پدر و مادر روی زندگی خودشون و بچه شون قمار مـی کنن. من قمار مـی شم! چطور مـی تونم جمله ی «من یک نسل سوخته هستم» و برایی معنی کنم؟
گوش های من دیگه تحمل شنیدن این همـه بدی و نداشت. چشمام هم تحمل دیدن نداشت. من تحمل نداشتم! همش سه سالم بود! مثل همـیشـه وقتی کارشون بـه زور و کتک کاری و فحش های رکیک کشید با گریـه و زاری دوباره از همـه ی اون پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم. توی کمدم مچاله شدم و مثل یـه جنین، خودم و به درون و دیوار ِ چوبی ِ کمدم فشردم. اونجا تنـها مکانی بود کـه احساس امنیت مـی کردم. شب ها کـه از صدای جیغ و دادشون، کـه گاهی وقت ها از سر ِ مستی بود و گاهی و گاهی هزار جور بهانـه ی دیگه، خواب از سرم مـی پرید، کمد چوبی تنـها جایی بود کـه مـی تونستم قایم بشم، تنـها جایی بود کـه مـی تونستم احساس امنیت کنم و بخوابم. اون کمد تنـها جایی بود کـه احساس مـی کردم هیچکسی منو نمـی بینـه و هیچکسی نمـی تونـه پیدام کنـه. خوش خیـالی کودکانـه ای بود. اما من دل خوش بودم بـه همـین افکار و با همـین ها زنده موندم.ی آب شدنم و ندید و وقتی دید بی تفاوت گذشت. من بـه وسیله ی پدر و مادری آب شدم کـه توی شناسنامـه شون مسلمان بودن. اما مسلمانیشون همونجا موند و به دنیـای واقعی سرایت نکرد. اونـها بـه چیزی غیر از خدا اسلام آوردن. مـی گن همـه ی آدم ها از دین های مختلف الهی بـه خدا اسلام مـیارن. اما اون دوتا با شناسنامـه ی اسلامـی بـه پول و و الکل و مواد مخدر اسلام آوردن. من با همـه ی اینـها بزرگ شدم. کی مـی تونـه من و سرزنش کنـه؟ کی مـی تونـه بهم بگه آخه نوزاد چند ماهه، کودک چند ساله، نوجوان چند ساله، خودت از این زندگی نکبتی بکش بیرون و توی این هوا نفس نکش، فکر نکن، نبین، هیچ کاری نکن! کدوم نوزادی مـی تونـه روی پای ِ خودش بایسته؟ گناه ِ من گناه ِ پدر و مادرم بود و هست. من توی ِ چرخه ی گناهان پدر و مادرم و نسل های قبلشون گرفتار شدم و قراره یـه نسل سوخته ی دیگه بوجود بیـارم.
اما من چنین کاری نمـی کنم. هیچ وقت عاشق نمـی شم. هیچ وقت ازدواج نمـی کنم. هیچ وقت نیـازی احساس نمـی کنم. من خالیم از هر نوع ی! نسل من همـینجا با من تموم مـی شـه.

اینکه مدام بـه ات مـی کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی هست که دارد نـهنگ مـی شود.
ماهی کوچکی کـه طعم تنگ بلورین، آزارش مـی دهد
و بوی دریـا هوایی اش کرده است.

قلب ها همـه نـهنگانند درون اشتیـاق اقیـانوس
اما کیست کـه باور کند درون اش نـهنگی مـی تپد؟!

آدم ها، ماهی را درون تنگ دوست دارند
و قلب ها را درون ...

ماهی اما وقتی درون دریـا شناور شد، ماهی ست
و قلب وقتی درون خدا غوطه خورد، قلب است.

هیچ نمـی تواند نـهنگی را درون تنگی نگه دارد
تو چطور مـی خواهی قلبت را درون نگه داری؟

و چه دردناک هست وقتی نـهنگی مچاله مـی شود
و وقتی دریـا مختصر مـی شود
و وقتی قلب خلاصه مـی شود
و آدم، قانع!

این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد
و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد
و این آب ته خواهد کشید.

تو اما کاش قدری دریـا مـی نوشیدی
و کاش نقبی مـی زدی از تنگ بـه اقیـانوس.

کاش راه آبی بـه نامنتها مـی کشیدی
و کاش این قطره را بـه بی نـهایت گره مـی زدی.
کاش...

بگذریم...
دریـا و اقیـانوس بـه کنار
نامنتها و بی نـهایت پیشکش
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض مـی کردی
این آب مانده هست و بو گرفته است

و تو مـی دانی آب هم کـه بماند مـی گندد
آب هم کـه بماند لجن مـی بندد
و حیف از این ماهی کـه در گل و لای، بلولد
و حیف از این قلب کـه در غلط بغلتد!
"عرفان نظر آهاری"
* * * *

این خاطرات لعنتی داشتن ذهنم و تار و مار مـی و من زیر قطرات ِ آب، با کمترین شدت ضربه لِه مـی شدم. اما بالاخره حتما به خودم بیـام و همـه شون و کنار ب. اگه بیش از این تصویرها جلوی چشمام جون بگیرن نابود مـی شم. نمـی خوام دوباره سقوط کنم. نباید اینطوری بشـه!
به زور از روی زمـین بلند شدم و همـه ی لباسام و درآوردم.ی داشت بـه در ضربه مـی زد، با صدای ضعیفی گفتم:
- بله؟
کمـی سکوت شد و بعد صدای ِ ضعیف و نگران سپیده رو شنیدم:
- یـاسمن جان بچه ها مـی گن بیـا بیرون که تا زودتر غذارو بکشیم. همـه گشنـه ایم و منتظر تو...
متوجه شدم کـه مـی خواد بهم آمار بده فاطمـه و فریبا بـه خونـه برگشتن. از این کارش خوشم اومد. ناخودآگاه لبخند لرزانی زدم. حتما سریع تر بیرون مـی رفتم. هر چقدر بیشتر مـیون این مـه های لعنتی بمونم بیشتر گیج مـی شم و بیشتر بـه یـاد مـیارم.
خیلی سریع خودم و شستم و حوله ی بزرگی کـه توی داشتم و دور خودم پیچیدم.
وقتی درون ِ و باز کردم دوتا دمپایی ابری دیدم کـه جلوی درون گذاشته شده. چندتا از لباس هامم روی زمـین بود. احتمالا سپیده اینارو آماده کرده بود که تا زودتر برم بیرون. بدون اینکه موهام و خشک کنم لباسام و عوض کردم و فقط بـه انداختن یـه حوله ی کوچازک روی سرم قناعت کردم.
بچه ها سر سفره نشسته بودن و با هم حرف مـی زدن. با دیدن من اول از همـه صدای اعتراض فریبا بلند شد:
- چه خبره بابا! یـه ساعت توی حموم چی کار مـی کنی؟! بـه فکر قبض آبم باش! این سپیده هم کـه گیر داده مـی گه همـه حتما سر سفره باشن بعد بخوریم... مردیم از گشنگی خب...
بدون توجه بـه حرفاش با وجود اینکه مـیلی بـه خوردن نداشتم سر سفره نشستم. فریبا و فاطمـه با تعجب بهم خیره شدن. اما چون نبودن و از چیزی اطلاع نداشتن نگاه مشکوکشون و نثار ِ سپیده . اون بی توجه بـه سوالِ نگاه اونا، مشغول خوردن شد و از بقیـه هم خواست که تا غذا سرد نشده بخورن. منم بی توجه بـه همـه ی اون چشما چند لقمـه ای خوردم و بدون مسواک زدن بـه اتاق کوچکمون رفتم. مـی خواستم بخونم، اما شقیقه هام تیر مـی کشید و بدنم درد مـی کرد. با فکر اینکه از خستگی رو بـه موتم دراز کشیدم و بعد از چند ثانیـه فکر و خیـال پلک های ِ سنگین و تبدارم روی هم افتاد.
نزدیکای سحر بود کـه احساس کردم یکی چیزی دور ِ سرم پیچید و بعد چندتا پتو روم انداخت. چون بـه شدت احساس سرما مـی کردم از این کار خوشم اومد و با مچاله بدنم بـه خواب ِ عمـیقی فرو رفتم.
* * * *




[رمان نبایدها - bayadha-nabayadha.blogfa.com نوحه سیب سرخی بیا تا یه سینه سرخر بو کنیم]

نویسنده و منبع |